سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که عوض را باور کند ، در بخشش جوانمرد بود . [نهج البلاغه]
چند ماهی از دوران نامزدی من و همسر گذشته بود وهمسر که خیلی تعریف دستپخت مرا از اطرافیانم بخصوص برادرم شنیده بود(که برنجی که بپزم در عرض یکساعت کپک میزند وکیک میپزم مثل نان بربری و...)از من خواهش کرد تا یک شمه از آشپزیم را نشان بدهم.ونکته مهم این بود که بعدش قرار بود بریم خرید .

همسر را برای شام دعوت کردم ویک خورش قیمه فوق العاده پختم از شانس پلویی که پخته بودم از پلوی کبابی های حرفهای هم بهتر شده بود و منوی مخصوص سرآشپز که یه نوع کتلت از برنامه آشپزی تلویزیون بود به همراه سالاد و دوغ.

وقتی که سفره راپهن کردم همسر خیلی ذوق زده شده بود ونشانه های رضایت  در چهره اش پیدا بود چند بار از مادرم پرسید تامطمئن شود که همه چیز راخودم درست کرده ام راستش آنقدر برادرم سربه سرم گذاشته بود که خودم هم باورم نمی شد توانسته ام  به این خوبی آشپزی کنم .

بعد از صرف شام قسمت هیجان انگیز که خرید بود فرا رسید همسر میخواست برایم النگو بخرد ولی راستش در خانه ما همیشه النگو بین خانمها موضوع مسخره وخنده بوده نمی دانم چرا ولی همیشه احساس می کردم که خیلی بی کلاس است برای همین در مقابل هر مغازه ای که می ایستادیم دستبندها را به همسرنشان می دادم و سعی می کردم به طور غیر مستقیم نظرم را بگویم تا جایی که سه دستبند بافته شده یکشکل با رنگهای متفاوت نظرم را جلب کرد (هنوز هم به نظرم دستبندهای زیبایی می آیند) اما چون قیمتشان زیاد بود از خریدشان صرفنظر کردیم وسعی کردیم دنبال چیز مشابهی بگردیم والبته آن چیز مشابه کذایی را در مغازهای در آنطرف خیابان پیدا کردیم لوله ای تو خالی و مات آممیخنه از طلای زرد وسفید و بیضی شکل البته من خیلی با دیدنش خوشحل شدم چون ترکیبی از سلیقه هر دومان بود .وبعلاوه باید اعتراف کنم که در آن زمان شیطان هم در درونم به توطئه مشغول بود ودر نتیجه چیزهایی را می پسندیدم که گرانتر از آنی باشند که همسر میخواست پول خرج کند .معمولا اینطوری نمیشدم اما آدم است دیگر .اما همسر دستبند را خرید.......

از روزی که آن دستبند رادست کردم ماجرا شروع شدهر کس که آن را در دستم می دید صورتش کج می شد و چون من تازه عروس بودم همه بر اندازم می کردند و از چیزهایی که همسر برایم خریده می پرسیدند ودر نتیجه آمار نظرات متاسفانه بالا بود ونمی دانم چرا حتی یک نظر مثبت هم مشاهده نشد وآنقدر بزرگترها از دو طرف ودوستان چیر گفتند که فقط مانده بود کتکم بزنند که بد سلیقه این دیگرچیست این که انگار بدلیست و....



بالاخره یک روز به گریه افتادم و همسر دلش سوخت ودستبند را برد فروخت وعوضش برایم دوتا النگو خرید وغائله ختم شد .اما هنوز هم که پشت ویترین طلا فروشیها می ایستم بعضی از طلا ها خودشان می گویند ماکتک دار هستیم.


____________________________________________

1-البنه من نسبت به آن موقعها خیلی عاقلتر شده ام

2-از همسر واقعا ممنونم که یکساعتی است با محمد جواد بازی میکند تا من به کارمورد علاقه ام بپردازم.(همسر تو باعث پیشرفت من می شوی)


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط خانوم خونه 89/5/3:: 8:20 صبح     |     () نظر

درباره

خانوم خونه
خانوم خونه هستم .گاه گاهی مینویسم از خودم و زندگیم ،نوشتن بهم حس خوبی میده و کمک میکنه خودمو بهتر بشناسم . قبلا یه وبلاگ داشتم که متاسفانه به دلایلی مجبور شدم ازش اثاث کشی کنم . و خوشحالم که میتونم ادامه همون مطالبو اینجا بنویسم. لطفا این وبلاگ را لینک نکنید!
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها